عاطفه: بیا یه چیز بخریم بخوریم
زینب: نه ، من الان چیزی از گلوم پایین نمیره
عاطفه: به سپیده فکر کن که الان می خوای ببینیش، اشتهات باز میشه
زینب: اتفاقا دارم به اون فکر میکنم اما استرس دارم نمیشه چیزی خورد
ساعت 12:40 با عاطفه رفتیم پیش سپیده ، راستشو بخوای علت خاصی نداشت ، همین جوری یهویی به خاطره هیچی این دیدار صورت گرفت 
تا کاملا حاضر شه و بیاد پایین ما هم سرگرم علف های زیر پامون شدیم هی کندیم ، هی دیدیم در میاد...آخر نکندیم تا دیگه در نیاد.... انقد لذت داره این انتظار ها.........
به خاطره اینکه تازه دیده بودمش نپریدم بغلش ، البته من خیلی دوست داشتم بپرما ، اما اصلا موقعیت پرش مهیا نشد....
عاطفه جان را همراهی کردیم به سمت اتوبوس و باهاش خداحافظی کردیم ......بنده خدا به خاطره من راهش کلی دور شد....
واما سپیده جووووووون......
باز هم نازنین تر از همیشه درخشید
تیپ صورتیش تو حلقم..... دیگه ترکونده بودااا یکی نبود بهش بگه آخه بابا سپیده جوون ، قربونت برم ،فدات بشم ، مراعات حال مردمو نمیکنی مراعات حال زینب بیچاره رو کن.... بنده خدا با اون حالش وسط خیابون میفتاد رو دستت چیکار میکردی؟!هان؟!
خودت با چشمای خودت دیدی که وضعش چقدر وخیم بود...  
یه دور که نه ولی یه نیم دور زدیم ، یکم سپیده جوووون صحبت کرد ، یکم من.....و اون نیم ساعت گذشت . بعدشم که 3 تا بوسه نثار همدیگه کردیم که تو اون گرما و آفتاب عجیب لذت بخش بود 
به قول برادر حال دادا......
سپیده ه ه ه ه ه ه ه جووووووووووووووون، آی لاو یو شدید........... 
نظرات شما عزیزان:
|